ml>
ابا عبد الله به فرزندان امام حسن خیلى مهربانى مىکرد،شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانى مىکرد چون آنها یتیم بودند و پدر نداشتند.این پسر اسمش عبد الله و خیلى به آقا علاقهمند است،و آقا به زینب سپرده است که تو مواظب بچهها باش،و زینب دائما مراقب آنهاست.یک دفعه زینب متوجه شد که عبد الله از خیمه بیرون آمده است و مىخواهد برود پیش عمویش حسین بن على علیه السلام.
زینب دوید او را بگیرد،او فریاد کرد:«و الله لا افارق عمى»به خدا قسم که من هرگز از عمویم جدا نمىشوم.آن طفل مىدود،زینب مىدود( السلام علیک یا ابا عبد الله!اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده).
آنقدر زینب دوید که به ابا عبد الله نزدیک شد.آقا فرمود:نه،تو برگرد،بگذار این بچه پیش خودم باشد.خودش را نداختبه دامان حسین علیه السلام(حسین است،او خودش عالمى دارد).در همین حال، یکى از دشمنان آمد براى اینکه ضربتى به ابا عبد الله بزند.
تا شمشیرش را بالا برد، این طفل فریاد کرد:«یابن الزانیة!اترید ان تقتل عمى»؟زنازاده!تو مىخواهى عموى مرا بکشى؟تا او شمشیرش را حواله کرد،این طفل دستخود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد کرد:یا عماه!عموجان ببین با من چه کردند!
«اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتیک الیقین.»
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم،و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
کتاب: مجموعه آثار ج 17 از ص 297
نویسنده: شهید مطهرى
نوشته شده توسط : گمنام